او اینگونه آغاز میکند که «اوایل دههی پنجاه میلادی، شکسپیر تصمیم به نوشتن نمایشنامهای گرفت که به مشکلی اشاره میکرد: چگونه ممکن است جامعهای بهسامان به جایی برسد که به وسیلهی یک دیوانه اداره شود؟»
داستان فرانکنشتاین -که در تئاتر و سینما جاودانه شده است- با نامهنگاری کاپیتان رابرت والتِن، یکی از جویندگان قطب شمال، طرحریزی میشود، کسی که پس از نجات دانشمند غمزده از زمینهای بایر قطبی، شروع به نگارش داستان فوقالعادهاش میکند.
این قصهی شناختهشده سرآغاز شاید بزرگترین و چه بسا تأثیرگذارترین، و بهیقین پرآوازهترین و جهانیترین داستانهای دوران انگلستان ویکتوریایی شد، کتابی که میان حکایتی چرت و پرت و لطیفهای پیچیده در رفت و آمد است.
زیدی اسمیت جهان خود را بدیهی نمیداند، احساسات و نوشتههایش را کامل و بینقص نمیپندارد و اعتقاد دارد که «شاید حقایقی در کنارههای زندگی جا مانده باشد».