بارنز در کتاب چیزی برای ترسیدن وجود ندارد، که شامل خاطرات خانوادگی بارنز و تأملاتی در باب فناپذیری است، اعتراف میکند که او و برادرش دربارۀ بسیاری جزئیات مربوط به کودکیشان اختلاف دارند. برادرش که فیلسوف است ادعا میکند خاطرات اغلب اوقات به اندازهای اشتباه هستند که بدون وجود یک منبع صدق کاملاً مستقل نمیتوان به آنها اعتماد کرد. اما بارنز مینویسد «من بیشتر علاقه به اعتمادکردن یا فریبدادن خود دارم، پس همچنان فرض میکنیم که تمام خاطرات درست هستند.»
راوی رمان جدیدش که نامزد جایزهی بوکر شده نیز همیشه همین گمان معقول را داشته، اما مرور دوبارهی گذشتهاش در میانسالی، عقاید اساسی او دربارهی علیت، مسئولیت و زنجیرهی حوادثی که تصور او از خودش را میسازند به چالش میکشد. این کتاب مختصر اما بحثبرانگیز چالش داستانیای که در قسمتی از کتاب چیزی برای ترسیدن وجود ندارد مطرح میشود را قبول میکند: «ما دربارهی خاطراتمان صحبت میکنیم اما احتمالاً باید بیشتر دربارهی فراموشیهایمان صحبت کنیم، حتی اگر این کار سختتر – یا منطقاً غیرممکن- به نظر بیاید.»
بارنز مینویسد «من بیشتر علاقه به اعتمادکردن یا فریبدادن خود دارم، پس همچنان فرض میکنیم که تمام خاطرات درست هستند.»
تونی وبستر مانند بسیاری از راویان داستانهای بارنز، به زندگی معمولی خود کفایت کرده و حتی به شکلی سرسختانه از آن احساس رضایت میکند. از یک منظر زندگی او موفقیتآمیز بوده است: یک شغل منتهی به بازنشستگی آسوده، یک ازدواج شیرین منتهی به طلاقی دوستانه، و یک کودک که با خیال راحت در امنیت خانوادگی خود زندگی میکند. اما در مشاهدهای جدیتر «من میخواستم زندگی زیاد آزارم ندهد و به همین دلیل موفق شدم – و این چه رقت انگیز بود.» بارنز دربارهی نقصان عمر بسیار صریح است: حال که احساس نزدیکشدن به پایان زندگیاش مورد توجه او قرار گرفته، تونی میفهمد که «هدف زندگی این است که فقدان متعاقب خود را به ما بقبولاند.» و اینکه او قبلاً مرگ اول را تجربه کرده است: مرگ مربوط به امکان تغییر.
اما مانند همهی ما، او جوانی خود را در درون خود، به شکلی ثابت و مقطوع در حافظهاش، به میانسالی منتقل کرده. کسی که بیش از همه در اسطورهشناسی شخصی او ظاهر میشود، دوست باهوش، محزون و کاموخوانش، آدریان است (یک اشارهی دیگر به کتاب چیزی برای ترسیدن وجود ندارد: در آن کتاب بارنز دوست دیگری را با همین مشخصات و با اسم درخور اما عجیب الکس بریلینت (به معنای باهوش) به خاطر میآورد.) چیزی که تونی را به توجه به گذشته و زندگیاش وامیدارد، نامهی یک وکیل است که به او اطلاع میدهد بعد از گذشت چهلسال دفتر خاطرات آدریان در وصیتنامه برای او به ارث گذاشته شده است.
تونی وبستر مانند بسیاری از راویان داستانهای بارنز، به زندگی معمولی خود کفایت کرده و حتی به شکلی سرسختانه از آن احساس رضایت میکند.
رمان به دو بخش تقسیم میشود، بخش اول شامل خاطرات تونی از روزهای «تشنهی کتاب و تشنهی سکس» شانزده سالگی و شکست دردناک او در اولین رابطهاش با ورونیکای سرزنده و مرموز در دوران دانشگاه است. تصویری ساده از عذاب و سرکوب در دورهای که بله، دههی شصت بود اما «تنها برای بعضی از مردم و تنها در قسمتهای به خصوصی از کشور». در یکی از آیرونیهای شکوهآمیزی که در کتاب بسیار دیده میشود، در بخش دوم تونی با یادآوری دوبارهی رابطهاش با ورونیکا، زنی که پیش از این از داستان زندگی حذفش کرده بود، صحت این خاطرات دقیق را زیر سؤال میبرد.
او با احتیاط اعتراف میکند که هنگام آشنایی با همسر سابقش «کمی عجیب بود» که در مقابل او وانمود کند ورونیکا هرگز وجود نداشته (و سپس بعدها چنان تصویر غیرمنصفانهای از او ارائه بدهد که در طول دورۀ ازدواجشان به عنوان «خل و چل» شناخته شود). بارنز گذشتهی تونی را در چنبرهی قدرتمندی از شرمندگی و سکوت احاطه میکند در حالی که تونی سعی میکند خاطرات مرموزی را دنبال کند که مانند همهی خاطرات گمشده قول میدهند که تکلیف بعضی چیزها را مشخص کنند یا بعضی چیزها را آشکار کنند. به نظر میآید در کتابی شیفتهی شواهد و مدارک – لزوم تصدیق برای امر اعتمادناپذیر و همچنین حافظۀ سوبژکتیو – قویترین سلاح امری فراموش شده اما انکارناپذیر باشد که تونی به مدت چهلسال از آن فاصله گرفته. بارنز به وسیلهی آن باقی روایت و راوی اعتمادناپذیر اما بیریای خود را به شکلی دلهرهآور به شک میاندازد.
فضایی شبیه داستانهای رولد دال بر جستجوی تونی غالب است. این احساس که او به وسیلهی دیگران و با ایمیلهای مرموز و ملاقاتهای اسرارآمیز در قنادی جان لوئیس در خیابان آکسفورد، به بازی گرفته شده یا سر کار گذاشته میشود. ورونیکا مرتب به او میگوید «تو نمیفهمی، هیچوقت نمیفهمیدی». رازی به متن نفوذ میکند که از بیان آن به شدت خودداری میشود. اما این عنصر کوچک اهمیت کمتری نسبت به نیروی عاطفی ناشی از تلاش تونی برای بازبینی گذشته و، هجوم خاطرات جدید در نتیجهی تغییر زاویهی دید و احساس آزارندهی محدودیتهای خودشناسی دارد. بارنز مانند همیشه در به تصویر کشیدن واقعیت روزمره با ذهنیت بیهمتای راوی، بدون از بین بردن ذرهای از صراحت روشنش، بینظیر عمل میکند: تنها او میتوانست چنان مکالمهی تندی دربارهی چیپس خانگی را در یک رستوران تا این حد طعنهآمیز ادامه بدهد.
این رمان با الگوها و تکرارهایش و موشکافی دربارهی عملکرد خود از تمام زوایای ممکن تبدیل به یک تأمل بسیار کامل دربارهی پیری، حافظه و پشیمانی میشود. اما به همان اندازه که به امور ناشناخته و ناگفته – فراموششده – میپردازد، به محرک طرح داستان خود نیز میپردازد. بارنز در چیزی برای ترسیدن وجود ندارد مینویسد «داستان میخواهد تمام قصهها را فارغ از تمام ناسازگاریها، تناقضات و لاینحلبودنشان روایت کند». درک یک پایان به این میل ناممکن به شکل یک رمان و به شکلی پرثمر و بهیادماندنی ادای احترام میکند.
کتاب درک یک پایان با همت فرهنگ نشر نو و با ترجمهی آقای حسن کامشاد منتشر شده است.

این متن ترجمهای است از نوشتهای در گاردین.