سوزان سانتاگ خود را رماننویس میدانست. سالهای میان 1962 که اولین رمان خود به نام خیرخواه را نوشت تا 1965 که رمان دوم خود به نام لوازم مرگ را آغاز کرد را «دورهای بهشدت متعین» میداند که در آن بسیاری از قطعات نقد ادبی و فرهنگی خود را نوشت، قطعاتی که در نهایت در معرفی او بسیار بیشتر از داستانهایش موفق بودند.
او در مصاحبه 1944 با مجلۀ پاریس ریویو اعتراف کرد که «نوشتن مقاله همیشه کار پرزحمتی است. پیشنویسهای زیادی سیاه میشود و نتیجهی نهایی ممکن است شباهت بسیار کمی به اولین پیشنویس داشته باشد؛ من اغلب نظرم را در طول نوشتن یک مقاله کاملاً عوض میکنم. داستان بسیار سادهتر پیش میرود، از این نظر که پیشنویس اول شامل تمام واجبات – لحن، واژگان، سرعت سیر داستان و احساسات – محصول نهایی است.»
با وجود این، اولین مقالات سانتاگ اصالتی بیپروا و مطمئن دارند. برای مثال این مجموعه شامل دو اثر کلاسیک مدرن است: علیه تفسیر و یادداشتهایی دربارهی اردوگاه، علاوه بر مباحثی پیرامون لوی اشتراوس، سارتر، کامو، بکت، گدار و انتقاد بهیادماندنی به یونسکو، همراه با روانکاوی و سینمای علمی-تخیلی. سانتاگ که مورد توجه نسلهای مختلف خوانندگان در سراسر دنیا قرار گرفت و خود را بسیار مخالف ابتذال میدانست، خود گناهکار بود و همیشه با اشتیاق در حال تغییر.
در همان مصاحبه با مجلهی پاریس ریویو دربارهی سبک نوشتنش گفت که «قرار است متنوع باشد در حالی که وحدتی در سرشت آن، در دغدغههایش – ناخوشایندیهایی به خصوص، احساساتی به خصوص که تکرار میشوند – اشتیاق و جنون آن وجود دارد. و یک نگرانی بیمارگونه نسبت به خشونت انسانی، چه خشونت در روابط شخصی چه خشونت جنگ.»
یادداشتهایی دربارهی اردوگاه که اولین بار در سال 1964 در مجلهی پارتیزان ریویو، همراه قدیمی او، ظاهر شد، به نوعی شامل آن وحدت میشد اما تأثیری به جا گذاشت که سانتاگ را ناگهان به سوی جایگاهی والا در جمع روشنفکران آمریکایی سوق داد. مجلهی تایم، شهرت سانتاگ را این گونه توصیف میکند: «او آمده تا نماد نویسنده و متفکر از بسیاری جهات باشد: تحلیلگر، توصیفگر، و همواره به دنبال موضوعات جدید، سرزنشگر عوام و وجدان همراه.»
سانتاگ با چنین توصیفی احساس رضایت میکرد. او بعدها نوشت: «من در اوایل دههی شصت میلادی به نیویورک آمدم، مشتاق برای تبدیلشدن به نویسندهای که به خود قول آن را داده بودم.» تعریف او از کمال هیچ محدودیتی نداشت و نخواهد داشت. «تصور من از نویسنده: کسی که به همه چیز علاقه دارد … تنها چیزی که متعجبم میکرد این بود که افراد زیادی مانند من فکر نمیکردند.»
صدالبته که افراد بیشتری اینطور فکر نمیکردند. سانتاگ هم در زندگی و هم در کار خود بینظیر بود. سبک نوشتن او به سرعت تبدیل به عنصر اساسی تفسیر دههی شصت شد که با زمختی و گاهی خشونت در اطراف او در نیویورک در حال شکلگیری بود. طبق معمول او هر حواسپرتی سادهای را طرد کرد. «آن زمان دههی شصت نبود. برای من مخصوصاً زمانی بود که من رمان اول و دومم را نوشتم و شروع به انتشار بعضی ایدهها دربارهی هنر و فرهنگ و مشغولیتهای آگاهی که حواس من را از نوشتن داستان پرت کرده بود کردم. من سرشار از شوقی مقدس بودم.»
نیویورک تایمز در یادداشتی دربارهی این کتاب، به جنبهی اخلاقگرای سانتاگ توجه کرد و او را به این شکل توصیف کرد: «یک چهرهی کاملاً آمریکایی ایستاده در مرکز علیه تفسیر؛ لباس او نو است، به اندازهی کافی حقیقی و تصویر غریب است. این تصویر حیرانکننده مربوط به زنی باهوش و زیبا است که در ساعتهای غروب آفتاب با عجله، مضطرب، خسته، و رنجور (آن طور که خودش میگوید) از خودآگاهی، از خیابانهای شهر میگذرد؛ عازم سینمایی نامعلوم، یا سالن کنسرتی است که در آن ناموسیقی نانواخته میشود یا اطاق زیرشیروانیای که در آن بمبهای گیلاسی در صورتش منفجر میشوند و کیسههای آرد در نزدیکیاش پرواز میکنند، جایی که گوشهایش از زمزمه پر میشوند، صداهایی بیمعنی، و او اذیت میشود، آزار داده میشود، محاصره میشود، آگاهانه ناامید میشود؛ تا هنگامی که ما از مخاطبان میشنویم که این صحنه خود دوزخ است و این صورت که درون آن ایستاده یک آمریکایی معمولی: یک زائر بازگشته، یک توسریخور، یک مذهبی خودآزار دیگر.»
این توصیف تا آن جا که مربوط به کتاب است، بسیار عالی است اما میل سانتاگ به خودنمایی فکری را کم دارد. من فکر میکنم که در «خانم سانتاگ» همیشه چیزی بیشتر از شباهتی اندک به اسکار وایلد حضور داشت. او هم مانند وایلد «زیباییدوستی مبارز» بود؛ مانند وایلد از جملات کوتاه لذت میبرد؛ و مانند وایلد به هیچ عنوان به محافظهکاری تن نمیداد. برخلاف تعهد شغل بینظیر دانشگاهیاش، ایدههای دیگری داشت. «من نمیخواستم به یک شغل آکادمیک تن بدهم: من میخواستم خانهام را خارج از امنیت اغواگر و محکم جهان دانشگاه بنا کنم.»
سانتاگ مانند نویسندهی معاصر خود، جرمن گریر، به «آزادی» و پسزدن «سلسله مراتب کهن» علاقه داشت، اما همچنین آگاهانه خود را مستقیما در خط فکری آمریکایی قرار میداد: «علایقی که از آنها دفاع میکردم به نظرم تقریباً سنتی میآمدند و هنوز هم میآیند. خود را به شکل مبارزی تازهکار در جنگی قدیمی میدیدم: در برابر ابتذال، در برابر اخلاقیات و زیباییشناسی سطحی و تکراری.»
سانتاگ علاوه بر نظرپردازی دربارهی دههی شصت، آمده بود تا تجسم آن نیز باشد. او بعدها نوشت که «اینگونه شخص آرزو میکند که صراحت، خوشبینی، و نگاه حقارتآمیز او به بازار باقی بماند. دو قطب دیدگاه متمایز مدرن، نوستالژی و آرمانشهر هستند. احتمالاً جالبترین جنبهی دورانی که اکنون به عنوان دههی شصت میشناسیم این است که نوستالژی در آن حضور بسیار کمرنگی داشت. از این نظر قطعاً دورهی آرمانشهری بود. دنیایی که در آن این مقالات نوشته شوند دیگر وجود ندارد.»
بیشک آثار سانتاگ پس از او زنده خواهد ماند. عنوان مقاله که حتی شامل جملهای از وایلد نیز هست، («تنها انسانهای سطحی بر اساس ظاهر قضاوت نمیکنند. راز جهان نه در امور ناپیدا بلکه در ظواهر است.») علاقه به «شهوت هنر» را میرساند.
استدلال سانتاگ، که با چنان ظرافت و دقتی ظاهر شده که هیچ سادهسازیای نمیتواند آن را منتقل کند، این است که «تفسیر» انتقادی، که در ارسطو و افلاطون ریشه دارد، ارتجاعی و بیخاصیت شده است. «مانند دودهای یک ماشین صنعتی که هوای شهری را آلوده میکند، افیون تفسیرهای هنرِ امروز ادراکات ما را مسموم میکند.» سانتاگ میگوید این «انتقام خرد از جهان است.» وظیفهی منتقد «این نیست که بیشترین محتوای ممکن را از اثر هنری استخراج کند بلکه این است که محتواها را کنار بزند تا بتوانیم خود شیء را ببینیم.»
انگیزههای وایلدی سانتاگ در مقالهی مشهور سال 1964 او، یادداشتهایی دربارهی اردوگاه به اوج رسید. دِین او به وایلد تقریباً در تمام صفحات پیداست. سانتاگ به طرز چشمگیری آن را با حرارت نشان میدهد. او اینگونه آغاز میکند: «ذات اردوگاه عشق به امر غیرطبیعی است: صناعت و اغراق. و اردوگاه اصلی رمزی و نشان هویت حتی میان گروههای کوچک شهری است.» سانتاگ که آشکارا میداند «برخورد علمی و موقر با اردوگاه خجالتآور است» و این خطر را به جان خرید که «اثری بسیار پست دربارهی اردوگاه» را پدید آورد، تلاش میکند که 58 «یادداشت» مسخره و کنایهآمیز که در حکم نهایی اردوگاه به اوج میرسند را تهیه کند: «خوب است به این خاطر که افتضاح است.» چیزی که الان بیشتر از همیشه به آن احتیاج داریم، این اصالت و این بیپروایی است.
کتاب علیه تفسیر با دو ترجمه از آقایان مجید اخگر و احسان کیانیخواه توسط نشرهای حرفه نویسنده و بیدگل منتشر شده است.


این متن ترجمهای است از متنی منتشر شده در سایت گاردین.