بیژن نجدی در آبان ۱۳۲۰، از پدر و مادری اصلاً گیلانی، در خاش متولد شد و در شهریور ۷۶، سرطان ریه کار ناتمام خسرو براتی و بالادستیهایش را در ماجرای اتوبوس ارمنستان، با یک سال تأخیر، به انجام رساند.
آنچه نجدی را به یکی از معدود داستاننویسان قابل ستایش ادبیات معاصر ایران بدل میکند نه شعرهای او، نه مجموعههایی که پس از مرگش، تحت نظر همسرش، چاپ شدند بلکه تنها مجموعهای است که در زمان حیاتش به چاپ سپرد، «یوزپلنگانی که با من دویدهاند»؛ مجموعهای که عاری از فراز و فرود نیست و فاصلهش از امروز، از نو، کمی بیش از قدری است؛ اما لحظاتی در آن رقم میخورد که خواه ناخواه، اجازه میدهیم نبود او غمگینمان کند.
احتمالاً اولین چیزی که توجه خوانندۀ این مجموعه را به خود جلب میکند- بعد از برش آغازین کتاب که بخش انتهایی آن، روی سنگ قبر نجدی حک شدهاست- جانداری اجزاء واقعیت در این متن است:
پنکه روی طاقچۀ صورتی، پشت به زمستان و پنجره داشت؛
پیری صورتش پوست خستهای داشت؛
پوتین روی ماسه افتادهبود و تاریکی، دستش را در آن فروبردهبود؛
تاریکی خاکستری اول شب، با آنها به خانه میرفت؛
سرتاسر اطراف آنها بیهیچ سایهای، روشن بود بجز فنجان که آهسته از تاریکی قهوه پر میشد؛
در چادری که روی سرتاسر لاغریش ریخته شدهبود، از کوچهای میگذشت که همان پیچوخم خوابها و کابوس او را داشت.
و از این دست.
نجدی در سراسر این مجموعه با استفاده از چنین تهمیدی ایجاد زیبایی میکند؛ برخی در مواجهه با چنین تمهیداتی، از شاعرانگی در نثر صحبت میکنند که البته چندان دلخواه من نیست چون چنین تعریفی، هستی یک چیز را به حضور یا غیاب آن گره میزند. سوای آن که دلخواه من نیست، پذیرفته هم نیست که هنگام صحبت از این متن بهخصوص، به چنین دوقطبیهایی دامن زد. متنی که در آن هستی یک چیز تنها به حضور او منحصر نمیشود؛ متنی که در آن پیرمرد و پیرزن برای انتخاب اسم پسری که غایب است، با هم کلنجار میروند؛ یا وقتی که مینویسد: و تا غروب همان روز، تا بعد از نیامدن صدای قطار، ملیحه چشمهایش را باز نکرد و حتی یک کلمه حرف نزد؛
یا هیچکسی در کوچه دنبال هیچ چیزی نمیدوید.
از چنین تمهیداتی در سنت ادبی به تشخیص و جانبخشی و جاندارپنداری و چهوچه یادشدهاست؛
برای شاعر-نثرنویس کلاسیک، بر اساس سنت ادبی، جانبخشی با اطلاق صفتی از جاندار به بیجان رقم میخورد؛ ابر گریست و گل خندید و چشمه غرید و عدس حرف زد و عقاب غمگین شد و روباه نیرنگ زد-که البته این آخرین بهنوعی متفاوت است اگرچه درنهایت نه روباه جز انسانی دمدار است و نه عدس جز انسانی از حبوبات.
شاعر-نویسندۀ نو، بهراستی نو، اما باید از این جلوتر برود، انسان باید جلوتر برود. فلذا تلاش میکند که در این فرایند، نه صفت، بلکه هستی را میان جاندار و بیجان دادوستد کند؛ یا دقیقتر، هستی آگاهانه را در بیجان بدمد. اما چهگونه؟
این اتفاق چهگونه میافتد؟ چهگونه نجدی قادر است برشهایی چنین جوان خلق کند که شاید مشابه آن، تنها لابهلای کلمات کودکان یافت شود؟
پاسخ را میتوان در عنوان دفتر شعرش-که علیرغم عنوان بسیار زیبایش، چندان دفتر شعر خوبی نیست- جست؛ «واقعیت رؤیای من است».
قرائت ما از «واقعیت رؤیای من است» بسیار تعیینکننده است. بسیار تعیینکننده است که این عنوان نزد خوانندۀ امروز، خوانندهای که میل به تازگی دارد، نه با فرض اصالت رؤیا، بلکه با فرض اصالت واقعیت قرائت شود. نه که من واقعیت را به رؤیا میبخشم، که واقعیت نزد من رؤیاست.
اما چهگونه این رقم خواهد خورد؟ پاسخ انتزاع است، از واقعیت. بهنظر خودمتناقض میرسد که برای رسیدن به چیزی، ناگزیر از انتزاع از آن باشیم، اما چنین نیست. چنانچه برای رسیدن به زیبایی شیء، باید از آن برکنده شد، با آن ناآشنا شد تا زیباییاش را درک کرد و این تنها دال بر فاصلهگرفتن نیست. نزدیکی بیش از اندازه، تکرار کاغذ کاغذ کاغذ، تا بیمعنا شود؛ نزدیکیای چنان که دماغت به پوست دیگری بچسبد هم میتواند این کارکرد را داشتهباشد.
تنها حد وسط، تنها نگاه از میانه، تنها امنیت است که آشنا میکند و کیست که نداند زیبایی چیزی به اسم حد وسط نمیشناسد. واقعیت نیز مستنثنی نیست، برای رسیدن به آن باید از آن انتزاع کرد؛ باید در موازات آن نوشت و میدانیم که دو خط موازی در بینهایت، در لامکان یکدیگر را قطع میکنند.
اگر واقعیت و جز واقعیت را -که نجدی میگوید رؤیا- دو صفحه در فضا فرض کنیم، این دو صفحه، عموماً در داستانهای نجدی متقاطعند؛ در بستر واقعیت است که نجدی با انتزاع از برخی اجزاء آن -و نه ماهیت آن- ایجاد زیبایی میکند. برای مثال وقتی مینویسد: رودخانه که میگذرد زیر پل مال تو، دختر پوستکشیدۀ من بر استخوان بلور؛ که آب پیراهنت شود تمام تابستان، و رودخانۀ زیر پل را، به قامت دخترش، برش میزند.
این آن چیزی نیست که نجدی را متفاوت میکند؛ مگر نه این که برای مثال، صادقی در داستانهایش و رؤیایی در شعرهایش از چنین تمهیدی استفاده میکنند و با متقاطع کردن این صفحات، ایجاد زیبایی میکنند؟
آنچه نجدی را -حداقل برای من- متفاوت میکند تلاش او برای انتزاع از ماهیت واقعیت است؛ برای رسیدن به خود آن؛
پوستم سفید بود. موهای ریخته روی گردنم زردی گندم را داشت. دو لکهی باریک تنباکویی لای دستانم بود. فکر میکنم بوی اسب بودنم از روی همین لکهها به دماغم میخورد.
این برش بهبسیاری متفاوت از هر آن چیزی است که تا الآن از این مجموعه آوردهشد؛ آنچه این برش را از سایر برشهای ذکرشده متمایز میکند داد و ستد مطلق هستی است، اتفاقی که بهشدت نادر است؛ حتی در شاعر-نثرنویس نو، حتی در خود نجدی. نجدی در اینجا از واقعیت اسب انتزاع میکند، هستی آگاهانه را بدو میبخشد و از این همه مهمتر، به اسب اجازه میدهد تا بوی اسب بودنش را بشنود، یعنی به خود نگاه کند؛ از بیرون.
از بیرون، آنچنان که انسان و تنها انسان به خود اجازه میدهد. انسانی که به خود اجازه میدهد تا انگار از دوربینی در کنج بالایی اتاق، به انسان بودنش نگاه کند؛ من از تفکر نمایشی حرف میزنم و این بهبسیاری متفاوت از صرفاً نگاه کردن انسانی از دریچۀ چشم موجودی دیگر است؛ در دورترین نقطۀ ممکن از تشخیصی قرار دارد که در آن انسان از کالبد موجودی دیگر صحبت میکند، ما دیگر با انسان طرف نیستیم؛ با اسبی طرفیم که هستی آگاهانه بدو بخشیدهشدهاست.
این برش در موازات واقعیت رقم میخورد و سرانجام این خود واقعیت است که به رؤیای نجدی بدل شدهاست؛ اما این رسیدن، رسیدنی است که تنها پس از گریختن ممکن میشود.
این همه را با آن برشی به پایان میرسانم که بر سنگ قبر او حک شدهاست:
و ميبخشم به پرندگان
رنگها، کاشیها، گنبدها
به يوزپلنگانی که با من دويدهاند
غار و قنديلهای آهک و تنهایی
و بوي باغچه را
به فصلهایی که میآیند
بعد از من
