تابستان 1816 دوران گندی بود. پس از فوران فاجعهبار کوه تامبورا در جزیرهی سومباوا در آپریل 1815، بخشی از منطقهای که اکنون به اندونزی شناخته میشود، آب و هوای جهان رو به سردی، رطوبت، و غمگینی نهاد. در ویلایی تابستانی در کرانههای دریاچهی ژنو، یک شاعر جوان انگلیسی و معشوقهاش، که مهمان شاعر دیگری بودند، و از مشغلههای خارج از خانهشان دلسرد شده بودند، بنا کردند به بحث دربارهی هولناکی طبیعت و تأمل دربارهی موضوع روزِ «الکتریسیتهدرمانی». آیا میشود مردهای را دوباره جان بخشید؟
ویلا از آنِ بایرون و آن شاعر دیگر شلی بود. همسر آیندهاش، مری شلی 19 ساله (نی گادوین)، که بهتازگی نوزادی را از دست داده بود، در رنج و محنت بود. وقتی بایرون، با الهام از خواندنِ همینجوریِ برخی حکایتهای فراطبیعی، پیشنهاد کرد که برای اینکه وقت بگذرد خوب است هر یک از حاضران در مهمانی داستانی دربارهی اشباح بنویسد، زمانی بهتر از این نمیشد پیدا کرد که مجموعهای از عوامل فرخنده دست به دست هم دهند تا یک اثر کلاسیکِ گوتیک و رمانتیک به نام فرانکنشتاین خلق شود، رمانی که برخی آن را سرآغاز داستان عملی-تخیلی و دیگران شاهکار ژانر وحشت و ترس میدانند.

در ابتدا، مری شلی از روبهروشدن با چالش بارون آشفته شد. اما، به نقل از خودش، کمی بعد دانشمندی را در خیال آورد که با استفاده از الکتریستهدرمانی از استخوانهایی که از سردابهها جمع کرده حیات تولید میکند: «دیدم،-با چشمانی بسته، اما با بینش ذهنی وقاد–محصل رنگباختهی علوم نامقدسی را دیدم که پیشاپیش چیزی که سر هم کرده است زانو زده. شبح هولناک انسانی را دیدم که کش و قوس میآید، و سپس، در نتیجهی فعالیت یک ماشین نیرومند، نشانههای حیات از خود بروز میدهد، و با تکانی متزلزل و نیمهجان بر میخیزد» .
بنابراین، دانشمند داستان ما، ویکتور فرانکنشتاین، آفریدگار هیولایی است که در فرهنگ عمومی به نام خود او شناخته میشود.
داستان فرانکنشتاین-که در تئاتر و سینما جاودانه شده است-با نامهنگاری کاپیتان رابرت والتِن، یکی از جویندگان قطب شمال، طرحریزی میشود، کسی که پس از نجات دانشمند غمزده از زمینهای بایر قطبی، شروع به نگارش داستان فوقالعادهاش میکند. ما میشنویم که محصل جوان، ویکتور فرانکنشتاین، چطور میکوشد تا حیات بیافریند. او میگوید: «در سوسوی نوری نیمهخاموش، دیدم که چشمهای مات و زردرنگ آن موجود باز شد؛ به سختی نفس کشید و تکانی متشنج دستهای او را به حرکت در آورد.»
بنابراین، دانشمند داستان ما، ویکتور فرانکنشتاین، آفریدگار هیولایی است که در فرهنگ عمومی به نام خود او شناخته میشود.
فرانکنشتاین نیروهایی فراتر از مهار خویش را آزاد کرد و زنجیرهی طولانی و تراژیک رویدادهایی را سبب شد که او را به پرتگاه جنون کشاند. سرانجام، ویکتور میکوشد آفریدهاش را نابود کند، زیرا آن موجود هر چیزی که ویکتور دوست داشت را نابود میکرد، و حکایت پیش روی ما تبدیل به داستانی مملو از دوستی، تفرعن و وحشت میشود. روایت فرانکنشتاین، که هستهی حکایت شلی است، به پیرویِ از سرِ ناامیدیِ دانشمند از آفریدهی هیولاوارش به سوی قطب شمال ختم میشود. رمان با نابودی فرانکنشتاین و آفریدهاش هر دو تمام میشود، آنها «در ظلمت گم میشوند.»
عنوان فرعی فرانکنشتاین «پرومتهی جدید» است، که ارجاعی است به تایتان اسطورههای یونانی که برای نخستین بار از طرف زئوس مأمور به آفرینش نوع بشر شد. این ارجاع، منبع اصلی کتابی است که همچنین عمیقاً از بهشت گمشده و قافیهی ملوان باستانی (The Rime of Ancient Mariner) تأثیر پذیرفته است. همچنین مری شلی که مادرش، مری ولاستونکرافت، کنشگر حقوق زنان بود، بارها به اندیشههای مادرانگی و آفرینش ارجاع میدهد. با این همه، درونمایهی اصلی کتاب، روشهایی است که انسان با کمک علم در نیروهایش دست میبرد تا رسالت خویش را تحریف کند.
روشن است که فرانکنشتاین کمابیش متفاوت با بازتفسیرهایی است که بعداً از آن شد و بسیار پیچیدهتر از آنهاست. نخستین نقدهایی که دربارهی آن نوشته شد آشفته بودند، و به آنچه میتوان آن را «بیمعنایی نفرتانگیز» نامید حمله بردند. اما داستان نمونهوارِ موجودی هیولاوار و فراطبیعی (بسنجید با دراکولا اثر برام استاکر، دورین گری اثر وایلد و جکیل و هاید اثر استینونسِن) بیدرنگ تخیل خوانندگان را درنوردید. رمان بهزودی در سال 1822 به صحنه رفت و والتر اسکات به «قدرت بیان اصیل، نبوغآمیز و والای مؤلف» ادای احترام کرد.
این کتاب به همت مترجمین و نشرهای متعددی در کشور چاپ و توزیع شده است.


نوشتهی بالا ترجمهای است از این متن منتشرشده در گاردین.